کاروان مهر
باران نم نم میبارید.صدای زنگ ارام و دلنواز شترها در دشت پیچیده بود.شترها ارام ارام حرکت میکردند.گاهی می ایستادند.علف های بلندوخیس رابو میکشدندومیخوردند
انگاردوست نداشتند ازصحرای سرسبز جداشوند.مردبلخی روی اسب سفیدش نشسته بود وپشت سر همه اهسته درحال حرکت بود.باران قطع شد.نسیمی خنک شروع
به وزیدن مردبلخی به اسمان نگاه کرد.رنگین کمان زیبایی دراسمان دید.چه منظره قشنگی.نگاهش به امام رضاعلیه السلام افتاد امام که جلوتر از اوحرکت میکرد به رنگین
کمان زیباچشم دوخته بود.یکی ازخدمتکارها به او نزدیک شد(آقاکاروان امام خیلی آهسته حرکت میکند اگربخواهیم تا خراسان با آنها همسفر باشیم خیلی طول میکشدبهتر
نیست از آنها جداشویم؟)مردبلخی گفت(نه با کاروان امام حرکت میکنیم حتی اگریک سال هم طول بکشد.این بزرگترین افتخارسراسرعمرمن است که درکنار او باشم بهترین
لحظه های زندگی ام است.)خدمتکارگفت بله آقا هرجور شمابخواهید.شیهه ی اسبی درصحراپیچید.مردبلخی لبخند زد.از وقتی که با چندخدمتکارش به کاروان امام پیوسته بود
خیلی خوشحال بود.اما ازکارهای امام تعجب میکرد.امام با همه حتی با خدمتکارها خوش رفتاری میکرد و خیلی به آنها احترام میگذاشت.چندبار به زبانش آمده بود که بگوید آقا به
این خدمتکارها زیاد رو ندهید.امکان دارد ازمحبت زیاد شما پررو شوند و کارشان راخوب انجام ندهند ولی خجالت میکشید این حرف هارا به امام بگویدم موقع ظهر کاروان کنار رود کوچکی ایستاد
جای زیبایی بود پر از سبزه و درخت های سرسبز.نسیم باخود بوی گل می آورد وبوی چمن های تازه.همه با آب رودخانه کوچک وضو گرفتند وپشت سر امام رضاعلیه السلام نماز خواندند
بعداز نماز سفره پهن کردند مرد بلخی باخوشحالی سرسفره کنارامام نشست امام دستور داد سفره رابزرگتر کنید و به همه بگوییدسرسفره بنشینندو باما غذا بخورند.فوری همه خدمتکارهای
سیاه وسفید/بزرگ وکوچک به ردیف در دوطرف سفره نشستند.مردبلخی با دیدن آنها ناراحت شد.اویکی ازثروتمندان شهرخودش بود هرگز اجازه نداده بود خدمتکارانش با او یک جا سرسفره
بنشینند و غذا بخورند.این باردیگرطاقت نیاورد رو کرد به امام و گفت((فدایت شوم می بخشید آقا بهترنیست این خدمتکاران سرسفره جداگانه ای بنشینند؟و ما...))امام به مردبلخی نگاه
کردوبا ناراحتی گفت((ساکت باش پرورفرو رفتدگار همه یکی است.مادریکی و پدر یکی(پس تفاوت و تبعیض نیست)وپاداش هرکس بسته به کردار اوست.))
مردبلخی ازخجالت سرش را پایین انداخت وبه فکر فرو رفت.باخودگفت((حق با امام است باید ازاین به بعد بامردم مهربان تر باشم و با افراد پایین تر ازخودم با احترام رفتار کنم.))